به تاریکی عمیقی فرورفتهام... ناراحتی سمیرا برایم پشیزی اهمیت ندارد... ناراحتی مامانم و هدیه حتی... با اینکه «من» ناراحتشان کردهام! باز هم برایم مهم نیست!از بس که خودم موقع ناراحتی و غم شدید که خود این عزیزان باعث و بانیش بودند، تنها و بیکس موندم...آیا میشود در این لجنزار قدم زد و به آن طرف لجنزار که رسیدی، تمیز باشی هنوز؟ چه آرزوی محالیست پاک بودن انسان! بیخود نیست که آدمهای بزرگوار و شجاع و صبور و مهربان تا این حد تحسینبرانگیز اند!! به راستی چه کسی؟ چه کسی میتواند از وسط کیلومترها لجنزار بگذرد و وقتی به آخر رسید هنوز سر تا پایش تمیز باشد؟؟ بی هیچ یاری و یاوری... با آدمهایی شبیه به ما، که سر تا پایشان لجن هست باید برخورد هم بکنند و دست به لجنِ ما نزنند! دست به لجن بودنِ بقیه که بزنی فقط به لجن بودنِ هر دوتان اضافه میشود!! میکروب هایی که نداشتی در بدنت، حالا بهت اضافه میشوند و باید یاد بگیری از شرشان خلاص بشوی!غم دیگران برام مهم نیست دیگه... دردشون مهم نیست برام... بیحس شدم... نگاهش میکنم، سختیهاش رو میفهمم اما نمیخواهم بهش اعتبارش را برگردانم... میخواهم در درد بیاعتباری بماند... انتقام!... قلبم به دنبال انتقام است!هممم.... شاید هم نه! ساده تر از این حرفهایم که به دنبال انتقام باشم... ایستادن پای اینکه اشتباه کردم، شجاعت میطلبد... از وسط آن شرمندگی نمیخواهم عبور کنم... میخواهم با بیان اینکه من درد کشیدهام، دردِ شرمندگی خودم را کم کنم... در حالی که این طور نیست... بزرگواری را از دیگران گدایی نکن! چنان که از سیاوش کردی... گدایی نکن! این باید بزرگواری او باشد که خشم و غم تو را درک کند... ولی طلبٍ درک شدن از آدمها کردن، آنها را تنها به سمت حقارتهایشان سوق میدهد اینجا خیلی خودمم......
ادامه مطلبما را در سایت اینجا خیلی خودمم... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8idiotically8 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 18 آذر 1402 ساعت: 17:18