رنگ سیاه

ساخت وبلاگ

به تاریکی عمیقی فرورفته‌ام... ناراحتی سمیرا برایم پشیزی اهمیت ندارد... ناراحتی مامانم و هدیه حتی... با اینکه «من» ناراحتشان کرده‌ام! باز هم برایم مهم نیست!

از بس که خودم موقع ناراحتی و غم شدید که خود این عزیزان باعث و بانیش بودند، تنها و بی‌کس موندم...

آیا میشود در این لجن‌زار قدم زد و به آن طرف لجن‌زار که رسیدی، تمیز باشی هنوز؟ چه آرزوی محالیست پاک بودن انسان! بی‌خود نیست که آدم‌های بزرگوار و شجاع و صبور و مهربان تا این حد تحسین‌برانگیز اند!! به راستی چه کسی؟ چه کسی میتواند از وسط کیلومتر‌ها لجن‌زار بگذرد و وقتی به آخر رسید هنوز سر تا پایش تمیز باشد؟؟ بی هیچ یاری و یاوری... با آدمهایی شبیه به ما، که سر تا پایشان لجن هست باید برخورد هم بکنند و دست به لجنِ ما نزنند! دست به لجن بودنِ بقیه که بزنی فقط به لجن بودنِ هر دو‌تان اضافه میشود!! میکروب هایی که نداشتی در بدنت، حالا بهت اضافه میشوند و باید یاد بگیری از شرشان خلاص بشوی!

غم دیگران برام مهم نیست دیگه... دردشون مهم نیست برام... بی‌حس شدم... نگاهش میکنم، سختی‌هاش رو میفهمم اما نمیخواهم بهش اعتبارش را برگردانم... میخواهم در درد بی‌اعتباری بماند... انتقام!... قلبم به دنبال انتقام است!

هممم.... شاید هم نه! ساده تر از این حرف‌هایم که به دنبال انتقام باشم... ایستادن پای اینکه اشتباه کردم، شجاعت میطلبد... از وسط آن شرمندگی نمیخواهم عبور کنم... میخواهم با بیان اینکه من درد کشیده‌ام، دردِ شرمندگی خودم را کم کنم... در حالی که این طور نیست...

‌بزرگواری را از دیگران گدایی نکن! چنان که از سیاوش کردی... گدایی نکن! این باید بزرگواری او باشد که خشم و غم تو را درک کند... ولی طلبٍ درک شدن از آدم‌ها کردن، آن‌ها را تنها به سمت حقارت‌هایشان سوق میدهد دلبندم..

میفهمم که پایین رفتی عزیزکم!

ما اشتباهِ قبلیِ خودمان را نمیتوانیم با اشتباه دیگری رفو کنیم..

دلبندم! معنی عذرخواهیت این نیست که کار آنها درست بوده وقتی به حریم تو تجاوز کردند... معنی‌اش این نیست که بی‌ارزشی عزیزکم! معنی‌اش این نیست که حقیری! برعکس! برای حالِ بهترِ دل توست که میخواهم سعی کنیم ببخشیم این زن را! یک زن برای یک زن! بخشش! برای بزرگوار شدنت و وسعت یافتن و پرورش چشمه‌ی عشق درونت هست که نمیخواهم سیاهی همه‌جایش را بگیرد... برای تمرینِِ بزرگواری‌ و ترکِ بازی‌های حقیر است که این کار را میکنیم... روح تو فراتر از این است و من نمیخواهم لک بر آن بیفتد... می‌فهمی؟ ما فقط به اندازه کار خودمون عذرخواهی میکنیم و به اندازه خودمون شعور ب خرج میدیم همین و بس! می‌فهمی؟

میدانم تو شرمساری از کرده‌ی خودت... هدفم شرمسار کردنِ بیشتر تو نیست... هدفم این است که به تو بیاموزم راهِ گذر کردن از شرم را!

آدمها حق بی‌تدبیری و بی‌عقلی دارند... حق بچگی کردن... اشتباه کردن! خریت کردن... توی گل فرو رفتن... ابله بودن... دفن کردن استعداد‌هاشون زیرِ یه خروار ترس... آدمها حق دارند وحشی و درنده‌خو و لجن بشوند! خدا میذاره این اتفاق بیفته... اجازه میده... من کی باشم که اجازه ندم و بگم «نه! تو باید بهتر از این باشی!»... اجازه میدهم هر چه میخواهند باشند و سعی میکنم نیازشان را ببینم... نیاز به احترام در میانسالی! تایید گرفتن، که دو پیرهن بیش از من پاره کرده‌اند... سعی می‌کنم در کشف آن‌ها فرو بروم! در کشف و ماجراجویی! که تو چه شگفتی‌هایی داری که من خود را از دیدنش بی‌نصیب کرده ام؟ تو چه زیبایی هایی برای عرضه کردن داری؟

اجازه میدهم عزیز دل سیاوش و عشق او باقی بمونه... اجازه میدهم رابطه‌شان مهر و موم شده و مالِ خودشان باشد و انگشت در زخم‌های رابطه‌شان نمیکنم...

سعی میکنم از تماشای این سبکِ عشقی که او برای خود برگزیده لذت ببرم و زیبایی هایش را ببینم... نخواهم‌ آن را انگولک کنم، چون از نظرِ «من» اشتباه میکنند!

بزرگترین عاشقی را خودِ خدا کرد که دست از سرِ ما برداشت تا اگر میخواهیم قاتل و جانی بشویم؛ بشویم!

پ.ن: مرسی لئون :) برگشتم اینجا با حرف تو و رفتم سراغ نوشته هایم و نوشتن!

اینجا خیلی خودمم......
ما را در سایت اینجا خیلی خودمم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8idiotically8 بازدید : 51 تاريخ : شنبه 18 آذر 1402 ساعت: 17:18