لبخند رخساره

ساخت وبلاگ

نمی‌توانم ننویسم از این سریال...

همه اش برای من معنا داشت به جز تعصبات مسخره و بیش از حد صدرا... که آن هم البته بود برای مذمت شدنش

برای من معنا داشت احترام هایشان و نگاه ها و عشق ها... برای من البته یک مقداری اون همه علاقه اشکان و کم گله کردنش از مادرش هم بی معنا بود...

همه شاید بگویند که یعنی چی که توی این سریال کاراکتر برای هر شخصیت تعریف نشده همه مثل هم فکر میکنند و حرف می زنند حتی سن موثر نیست، آدم بدها شبیه آدم خوب‌‌ها هستند حتی... اما من شیفته این یکپارچگی کاملا غیرعادی و به دور از زندگی روزمره بودم... من محو دیالوگ ها بودم و از این همه جمله زیبای پر استعاره و پرکنایه و از این همه جریان و غلیان احساس لذت می بردم... از این احترام مصنوعی که مال ما نیست... انگار ما نمیشناسیمش اما من واقعا طریقه تزریقش به رگ هایم را از رهگذر فیلم های سعید نعمت اله دوست دارم... مضحکه اما من حتی از پیام های کاملا مستقیم که انگار روی پیشانی بازیگر نوشته است از من این چیزها را یاد بگیر بدم نمی‌آمد...

نگاه خلیل به رخساره وقتی پارچه را از زمین برداشت و تکاند برایم معنا داشت... و این جمله رخساره که داشتم زندگیم رو میکردم آروم آروم اومد بعدم مثل خرگوش فرار کرد... و سوالات خلیل از آتنه درباره آب و هوای وقت رفتنش، لباس تنش، کفشی که به پا داشت و کیفش... همه اش می توانست مرا غرق کند و من منتظر یک پایان بودم که مال خود خود سعید نعمت اله باشد... حالا حیف که مال او نبود اما... صدا و سیما در واقع خواسته بود که یک آدم متحول شده یعنی آتنه پایان خوشی داشته باشد خب این قشنگ است... و از این لحاظ که رخساره گفت ما آدم های قوی ای هستیم و باید به خاطر آدم های ضعیف از هم بگذریم این هم آموزنده و جالب بود... و اینکه یاد بگیری بخشش را باز هم خیلی خوب بود... مثلا پایان "پشت بام تهران" را دوست نداشتم که موقع انتخاب بین عشق و تعهد، انسانی که بهش متعهدی و متحول و خوب شده بمیرد... این که نشد راه حل... امشب قبل از شروع سریال فقط دلم میخواست نویسنده آتنه را نکشد تا از شرش خلاص شود(فکر هم نمیکنم کشته بودش چون اگر میکشت صدا و سیما شاید کاریش نداشت)... دلم میخواست یک چیز هیجان انگیز که انتظارش را ندارم ببینم... خب حقیقتا هم انتظار این را نداشتم اما دوستش هم نداشتم... درس داشت داخلش اما درس های غم انگیز... مثلا یکبار وقتی خلیل داستان عشق هایش را تعریف میکرد یاد گرفتم که در زندگی واقعی ممکن است عاشق بشوی و ممکن است که به عشقت نرسی ولی دیگر میخواستم سومین عشق خلیل برای او باشد... رخساره و خلیل تنها کسانی بودند که باعث شدند به مرتب بودن خانه خوب نگاه کنم و اندکی خانه داری را علاقه مند شوم... فکر کردم که ارزش نگاه های عاشقانه خلیل را دارد این به تعبیر جامعه ما "خانم" بودن (البته سکانس آخر حقیقتا تعاریف به دست آمده از "خانم" بودن را با گنجاندن تمام "خانمی" آتنه در آشپزی به سخره گرفت)... همه ی وقار و آرامش رخساره دلنشین بود... همه تند شدن های به جایش همانقدر که خلیل دوستش داشت من هم شاید....

اینجا خیلی خودمم......
ما را در سایت اینجا خیلی خودمم... دنبال می کنید

برچسب : لبخند,رخساره, نویسنده : 8idiotically8 بازدید : 59 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 4:56